حسین سالار قلبها
قصیدة : زنزانتی میدان لؤلؤتی
بسمِ الإلهِ مخافتی ورجائی
وبمحمدٍ والعترةِ النجباءِ
وإلیک یاربی خضعتُ تضرعاً
لتعیننی فی رحلةِ اللأواءِ
لا..لستُ أکتب بالدموعِ رسالتی
دمعی یثیرُ شماتةَ الأعداءِ
لاتسألوا عن وقتِ نظمِ قصیدتی
فالشمسُ حلمٌ والصباحُ مسائی
یا یوسفُ الصدّیق فسّر محنتی
ألمُ السیاطِ وصعقةُ الاعضاءِ
اُنثى..ورعبُ..والعذابُ..ووحدتی
زنزانتی کالجبِ بالظلماءِ
یالیتنی!! مصلوبةٌ،،منسیةٌ
والطیرُ تأکلنی،،لعُظمِ بلائی
أنا لستُ یائسةٌ،فروحی حرةٌ
لکنّ جسمی لایطیقُ عنائی
یالیتنی مسبیةٌ مع زینبٍ
فتعیننی لو جاءنی أعدائی
أنا لستُ مریم فالملاکُ یزورها
"یالیتنی..."2 قالت بلا استحیاءِ
وهتفتُ..یارباهُ!!من فُرطِ الأسى
أولستَ تسمعُ صرختی ودعائی
فکأنما الملکوتُ أرسلَ نفحةً
بتوسلی ،، بروائعِ الأسماءِ
أبصرتُ فی قلبی سماءَ طهارةِ
العذراءِ ، والزهراءِ ، والحوراءِ
فاستیقظت روحی وکلُ جوانحی
وجوارحی انتفضت على أرزائی
وتهجدت شفتایَ بالآیاتِ
وابتهجت بشعرِ الثورةِ الغنّاء
أ نا لستُ راکعةً لمخلوقٍ..بلى
للهِ..للشعبِ العظیمِ ولائی
إن أکرهونی باعتذارٍ حسبهم
اللهُ یعلمُ نیتی وبلائی
والشعبُ ثارَ ولن یُصدّقَ مکرَهم
ألله أکبرُ ،، ثورةٌ بسمائی
زنزانتی میدانُ لؤلؤتی أنا
أفدیکِ یا حریتی بدمائی
***
میدان لولوء من، زندان من است1
به نام خداوندی که ترسم از او و امیدم به اوست
و به نام محمد و خاندان پاکان
و پروردگارا به بارگاه تو فروتنانه گریه می کنم
که در این سفر کمکم کنی و پناهم باشی
نه ... نامه ام را با اشک هایم نمی نویسم
اشک من، زخم زبان دشمنانم را زیاد می کند
از زمان نوشتن شعرم سوال نکنید
چرا که دیدن خورشید برای من مثل یک رویا، و روز برای من مثل شب است
ای یوسف صدیق! رنج مرا ببین
و همچنین درد شلاق و شوک وارد شده به اعضایم را
زن بودن و وحشت و عذاب و تنهاییم را نگاه کن
زندان من مانند قطعه ای از تاریکی است
ای کاش! من مصلوب بودم، فراموش شده بودم
و پرندگان مرا می خوردند، از بس که مصیبتم گران است
من نا امید نیستم. روح من آزاد است
اما جسمم نمی تواند بارم را به دوش کشد
ای کاش من به همراه زینب اسیر شده بودم
که هرگاه دشمنانم به سویم می آمدند، او یاریم می کرد
من مریم نیستم که فرشته ها به دیدنم بیایند
و مانند او بگویم : "ای کاش..."2 ، بله من شرم می کنم از این قیاس
و از شدت غم فریاد می زنم : خدایا
آیا فریاد و دعای مرا نمی شنوی؟
باز هم از ملکوت نسیمی برایم بفرست
به توسل من و به اسم های بزرگی که بر زبان دارم
که در در دل خود آسمان پاکی را ببینم
"عذرا" و "زهرا" و "حورا" را
تا روحم و همه ی اعضایم آرامش پیدا کنند
و بدنم به سرنوشتم خو بگیرد
و لبهایم با آیات قرآن شب زنده داری کنند
و با شعر و آواز به انقلاب امید ببخشند
آری ... من در برابر هیچ آفریده ای خم نمی شوم
کرنش کردن من فقط در برابر خدا و مردم بزرگوار است
اگر مرا مجبور به عذرخواهی کردند، همین بس است برایشان
که خداوند از نیت و مصیبت من آگاه است
مردم انقلاب کرده اند و مکر آنها را نمی پذیرند
خدا بزرگ تر است و انقلاب موفق می شود
میدان لولوء من زندان من است ... و من
با خون هایم فدای تومی شوم ای آزادگی من!
وبمحمدٍ والعترةِ النجباءِ
وإلیک یاربی خضعتُ تضرعاً
لتعیننی فی رحلةِ اللأواءِ
لا..لستُ أکتب بالدموعِ رسالتی
دمعی یثیرُ شماتةَ الأعداءِ
لاتسألوا عن وقتِ نظمِ قصیدتی
فالشمسُ حلمٌ والصباحُ مسائی
یا یوسفُ الصدّیق فسّر محنتی
ألمُ السیاطِ وصعقةُ الاعضاءِ
اُنثى..ورعبُ..والعذابُ..ووحدتی
زنزانتی کالجبِ بالظلماءِ
یالیتنی!! مصلوبةٌ،،منسیةٌ
والطیرُ تأکلنی،،لعُظمِ بلائی
أنا لستُ یائسةٌ،فروحی حرةٌ
لکنّ جسمی لایطیقُ عنائی
یالیتنی مسبیةٌ مع زینبٍ
فتعیننی لو جاءنی أعدائی
أنا لستُ مریم فالملاکُ یزورها
"یالیتنی..."2 قالت بلا استحیاءِ
وهتفتُ..یارباهُ!!من فُرطِ الأسى
أولستَ تسمعُ صرختی ودعائی
فکأنما الملکوتُ أرسلَ نفحةً
بتوسلی ،، بروائعِ الأسماءِ
أبصرتُ فی قلبی سماءَ طهارةِ
العذراءِ ، والزهراءِ ، والحوراءِ
فاستیقظت روحی وکلُ جوانحی
وجوارحی انتفضت على أرزائی
وتهجدت شفتایَ بالآیاتِ
وابتهجت بشعرِ الثورةِ الغنّاء
أ نا لستُ راکعةً لمخلوقٍ..بلى
للهِ..للشعبِ العظیمِ ولائی
إن أکرهونی باعتذارٍ حسبهم
اللهُ یعلمُ نیتی وبلائی
والشعبُ ثارَ ولن یُصدّقَ مکرَهم
ألله أکبرُ ،، ثورةٌ بسمائی
زنزانتی میدانُ لؤلؤتی أنا
أفدیکِ یا حریتی بدمائی
***
میدان لولوء من، زندان من است1
به نام خداوندی که ترسم از او و امیدم به اوست
و به نام محمد و خاندان پاکان
و پروردگارا به بارگاه تو فروتنانه گریه می کنم
که در این سفر کمکم کنی و پناهم باشی
نه ... نامه ام را با اشک هایم نمی نویسم
اشک من، زخم زبان دشمنانم را زیاد می کند
از زمان نوشتن شعرم سوال نکنید
چرا که دیدن خورشید برای من مثل یک رویا، و روز برای من مثل شب است
ای یوسف صدیق! رنج مرا ببین
و همچنین درد شلاق و شوک وارد شده به اعضایم را
زن بودن و وحشت و عذاب و تنهاییم را نگاه کن
زندان من مانند قطعه ای از تاریکی است
ای کاش! من مصلوب بودم، فراموش شده بودم
و پرندگان مرا می خوردند، از بس که مصیبتم گران است
من نا امید نیستم. روح من آزاد است
اما جسمم نمی تواند بارم را به دوش کشد
ای کاش من به همراه زینب اسیر شده بودم
که هرگاه دشمنانم به سویم می آمدند، او یاریم می کرد
من مریم نیستم که فرشته ها به دیدنم بیایند
و مانند او بگویم : "ای کاش..."2 ، بله من شرم می کنم از این قیاس
و از شدت غم فریاد می زنم : خدایا
آیا فریاد و دعای مرا نمی شنوی؟
باز هم از ملکوت نسیمی برایم بفرست
به توسل من و به اسم های بزرگی که بر زبان دارم
که در در دل خود آسمان پاکی را ببینم
"عذرا" و "زهرا" و "حورا" را
تا روحم و همه ی اعضایم آرامش پیدا کنند
و بدنم به سرنوشتم خو بگیرد
و لبهایم با آیات قرآن شب زنده داری کنند
و با شعر و آواز به انقلاب امید ببخشند
آری ... من در برابر هیچ آفریده ای خم نمی شوم
کرنش کردن من فقط در برابر خدا و مردم بزرگوار است
اگر مرا مجبور به عذرخواهی کردند، همین بس است برایشان
که خداوند از نیت و مصیبت من آگاه است
مردم انقلاب کرده اند و مکر آنها را نمی پذیرند
خدا بزرگ تر است و انقلاب موفق می شود
میدان لولوء من زندان من است ... و من
با خون هایم فدای تومی شوم ای آزادگی من!
نوشته شده در دوشنبه 90 آبان 2ساعت
ساعت 12:31 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید
By Ashoora.ir & Night Skin